در آرشیو موزه اوز فیلم ها و تصاویر و فایل های صوتی فراوانی نگهداری می شود
،که هر کدام از آنها بیانگر آداب و رسوم و فرهنگ وتاریخ منطقه و خصوصا شهرستان اوز می باشد .
ما این فایل ها را به صورت مدون تنظیم کرده و این موارد را در اختیار علاقمندان قرار می دهیم .
به مناسبت بارش باران در روز ١۶ آذر ماه ١٣٩٩ یک فایل صوتی از مادر آقای محمد سعید حسینیا که مربوط به ٣٠ سال قبل است و در مورد خواندن دعای ” خدا بده تو بارو ” می باشد برای علاقمندان می گذاریم .
در این فایل صوتی که ٣٠ سال قبل ضبط شده است ، مادر آقای محمد سعید حسینیا خاطره ای قدیمی در مورد دعای باران را بازگو می کند .
معلوم نیست که این دعا که در محضر شیخ قرائت شده چند سال قبل از فروردین ١٣۶٩ بوده اما آنچه مسلم است مربوط به سال های بسیار قبل تر از سال ١٣۶٩ می باشد.
گوینده : مادر محمد سعید حسینیا موضوع : ذکر خاطراتی از خواندن دعای” خدا بده تو بارو “در محضر شیخ اوز مدت : ٣ دقیقه و ۴٨ ثانیه تاریخ : ٢٨ فروردین ١٣۶٩ مکان : اوز شماره : ٢۶۵
مادر محمدسعید حسینیا خودش بیان می کند که شیخ اوز به همراه مردم ، برای بارش باران به قبله دعا می روند و مردم هنوز به خانه هایشان بر نگشته بودند که باران رحمت الهی شروع به باریدن می کند . ایشان می گوید به چند خانم گفتم با هم به منزل شیخ می رویم .
همگی به نزد شیخ رفتیم و دعای ” خدا بده تو بارو “ را خواندیم. پس از قرائت دعا نزد جناب شیخ ، مورد تشویق ایشان قرار گرفتیم و شیخ به عنوان هدیه به ما خرما داد . پس از آن به منزل آقای کرامتی رفتیم و دعا خواندیم و در آنجا به ما پول دادند .
آنگاه به منزل آقای یزدانی رفتیم و ایشان پس از دعا به من٢٠ تومان داد و گفت ١٠ تومان برای خودتان و ١٠ تومان دیگر برای همراهان تان است . این پول در آن تاریخ مبلغ زیادی بود .
با تشکر از دوستانی که این فایل صوتی را برایمان فرستاده اند از خداوند مهربان برای آن مرحومه بهشت ابدی را خواهانیم .
از کلیه کسانی که تصاویر قدیمی و یا فایل های تصویری و یا صوتی در مورد شهرستان اوز دارند تقاضا می شود ضمن برقراری ارتباط با ما ، یک نسخه از آن را در اختیار مان قرار داده تا در آرشیو موزه نگهداری نماییم .
این آثار در حفظ و نگهداری آداب و رسوم مردم جنوب فارس خصوصا شهرستان اوز موثر بوده و برای مطالعه و تحقیق پژوهشگران و دانشجویان و مورخین مفید می باشد .
چه قلم و تفسیر زیبایی...
در مطلب: دبی شهر رویاها، دبی شهر آرزوها
امارات خانه ی دوم ما مغتربین هستش ، خدا عمر با عزت به همه حاکمان و بانیان این کشور بدهد...
در مطلب: دبی شهر رویاها، دبی شهر آرزوها
ممنون که یاداوری کردین کجا زندگی میکنید!!!...
فاطمه در مطلب: دبی شهر رویاها، دبی شهر آرزوها
خانم محترم اگر شما به کشور غریبه ها مینازی ما به کشورو وطنمان ایران وشههر مان اوز مینازیم...
فرهنگّی در مطلب: دبی شهر رویاها، دبی شهر آرزوها
janab mohandes Sharif Bazarga hamshahri motaram va mokarrar Az daraj aks Mohammad Seddiq besyar momnoonam. Mara be yaade 7-8 salegiam andakhtid ke oo ra dahal tawit navis...
Dr. Mahmoodian در مطلب: روایاتی تاریخی در مورد اوز، به قلم سعید محمودیان
آقای بازرگانی شما بیشتر به مسایل خیلی قدیم. واغلب. در باره تجارقدیمی اوزکه در حدود ۵۰ تا۱۰۰ سال قبل زندگی. میکرده اند می پردازید. نوعی. بزرگ. نمایی واشرافیت گذشتگان. را...
قابل توجه آقای. بازرگانی در مطلب: روایاتی تاریخی در مورد اوز، به قلم سعید محمودیان
خدا نسلهای گذشته. را بیامرزد. نسل. امروز. اوز این مطالب را در حد. افسانه می داند واصولا در اوز. دیگر. زرنگار. ومحمودیانی. وجود. ندارد که به آن فکر کنیم....
اوزی از شیراز در مطلب: روایاتی تاریخی در مورد اوز، به قلم سعید محمودیان
۵ کلاس ابتدایی انجا بودم عکسم هم تو عکسایی که فرستادی هست سال سوم دبستان معلممان هم آقای سیروسی بود خیلی مرد شریف و مهربونی بود خدا یارش باد...
خالد خدیوی در مطلب: افتتاح دبستان سیفالله بازرگانی و سالن اجتماعات صالحه سیفایی و تصاویر قدیمی دانش آموزان این دبستان
جالب بود و خاطره انگیز و مرا به دهها سال پیش برد. با تشکر از بانیان این امر ارزشمند در ابتدا و اکنون...
اوزی در مطلب: افتتاح دبستان سیفالله بازرگانی و سالن اجتماعات صالحه سیفایی و تصاویر قدیمی دانش آموزان این دبستان
بسلامتی و در پناه ایزد منان پر خیر برکت باشد این عمل شایسته و ان شاءالله آینده سازان شهر زیبای اوز در این مدرسه پرورش پیدا کنند ، وارد جامعه بشوند برای شهری بهتر و موفق ت...
محدث نادیان در مطلب: افتتاح دبستان سیفالله بازرگانی و سالن اجتماعات صالحه سیفایی و تصاویر قدیمی دانش آموزان این دبستان
((با تشکر از شما به خاطر مطلب زیبایتان ، من هم در مورد باران مطلبی دارم که برایتان می نویسم ،))
شعر کامل و بدون حذفی “باز باران”
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺣﺘﻤﺎ ﯾﺎﺩﺵ ﺍﺳﺖ ” ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ ” شعری که هرگز به طور کامل در کتاب ها نوشته نشد.
ﻣﺠﺪﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯿﺮ ﻓﺨﺮﺍﯾﯽ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﮔﻠﭽﯿﻦ ﮔﯿﻼﻧﯽ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ١٢٨٨ ﺩﺭ ﺭﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ .
ﺗﺎ ﮐﻼﺱ ﺷﺸﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺷﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺖ .
ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﮔﺮﻓﺖ .
ﺳﺎﻝ ١٣١٢ ﺑﺎ ﺑﻮﺭﺳﯿﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ١٣۵١ ﺩﺭ ﻟﻨﺪﻥ ﺑﻌﻠﺖ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ .
ﺍﻭ ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺷﻌﺮ ” ﺑﺎﺭﺍﻥ ” ﯾﮏ ﺷﻌﺮ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﻤﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ ﻣﺎ ﭼﺎﭖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮﻣﺠﺪﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯿﺮ ﻓﺨﺮﺍﯾﯽ ( ﮔﻠﭽﯿﻦ ﮔﯿﻼﻧﯽ ) ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ .
ﻣﺘﻦ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﻌﺮ:
ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،
ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ،
ﺑﺎگهر ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ
ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎ
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﻫﺎ،
ﺭﻭﺩﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻓﺘﺎﺩﻩ .
ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ
ﯾﮏ ﺩﻭ ﺳﻪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ ﮔﻮ،
ﺑﺎﺯ ﻫﺮ ﺩﻡ
ﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮ
ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ
ﻣﺸﺖ ﻭ ﺳﯿﻠﯽ،
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ
ﻧﯿﺴﺖ ﻧﯿﻠﯽ .
ﯾﺎﺩﻡ ﺁﺭﺩ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ :
ﮔﺮﺩﺵ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺮﯾﻦ؛
ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ
ﺗﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎﯼ ﮔﯿﻼﻥ .
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ
ﻧﺮﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ
ﭼﺴﺖ ﻭ ﭼﺎﺑﮏ
ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،
ﺍﺯ ﺧﺰﻧﺪﻩ،
ﺍﺯ ﭼﺮﻧﺪﻩ،
ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ .
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ، ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ
ﯾﮏ ﺩﻭ ﺍﺑﺮ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ
ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﻣﻦ،
ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ .
ﺑﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ،
ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺗﺮ
ﻫﻤﭽﻮ ﻣﯽ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ .
ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﺰﺩﯼ ﭘﺮ،
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ .
ﺑﺮﮐﻪ ﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ؛
ﺑﺮﮒ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ،
ﭼﺘﺮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ؛
ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ .
ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺟﺴﺘﻪ،
ﺍﺯ ﺧﺰﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﻦ ﺭﺍ؛
ﺑﺲ ﻭﺯﻍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ،
ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻏﻮﻏﺎ .
ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،
ﺑﺎ ﺩﻭ ﺻﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ؛
ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ
ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﻫﻤﭽﻮ ﻣﺴﺘﺎﻥ .
ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ،
ﻧﺮﻡ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ؛
ﺗﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﯾﺰﻩ،
ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺁﺑﯽ .
ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ
ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻫﻮ،
ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،
ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺯ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ،
ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺪ ﻣﺸﮑﯽ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺭﻧﮕﯿﻦ،
ﺍﺯ ﺗﻤﺸﮏ ﺳﺮﺥ ﻭ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﯽ ﺷﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،
ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﻬﺎﻧﯽ،
ﺍﺯ ﻟﺐ ﺑﺎﺩ ﻭﺯﻧﺪﻩ،
ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ
ﺑﻮﺩ ﺩﻟﮑﺶ، ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎ؛
ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﻡ
“ ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ !
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ؛
ﻭﺭﻧﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﯿﺠﺎﻥ .
ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ،
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ
ﮔﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺟﺰ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ
ﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻣﻬﺮ ﺭﺧﺸﺎﻥ؟
ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ!
ﮔﺮ ﺩﻻﺭﺍﯾﯽ ﺳﺖ، ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ ”.
ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ، ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ، ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﭼﯿﺮﻩ .
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺗﯿﺮﻩ،
ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ
ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ .
ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ
ﭼﺮﺥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺯﺩ ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ
ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﯼ [ ﮔﺮﺩ ] ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮕﺸﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﺟﺎ .
ﺑﺮﻕ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺑﺮﺍﻥ
ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗﻨﺪﺭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻏﺮﺍﻥ
ﻣﺸﺖ ﻣﯿﺰﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ .
ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮐﻪ ﻣﺮﻍ ﺁﺑﯽ،
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻧﻪ،
ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺑﯽ ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ .
ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﻣﻪ ﺭﺍ
ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺎﺩ ﻫﺎ، ﺑﺎ ﻓﻮﺕ، ﺧﻮﺍﻧﺎ
ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﺵ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ .
ﺳﺒﺰﻩ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ
ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﮔﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ
ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺟﻮﺷﺎﻥ
ﺟﻨﮕﻞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ .
ﺑﺲ ﺩﻻﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ،
ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ!
ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ، ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ،
ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ .
ﺑﺲ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ!
ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ ﻓﺸﺎﻧﯽ
ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ، ﭘﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ؛
“ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﮐﻮﺩﮎ ﻣﻦ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﺩﺍ،
ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ – ﺧﻮﺍﻩ ﺗﯿﺮﻩ، ﺧﻮﺍﻩ ﺭﻭﺷﻦ –
ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ